آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

روز جوان

بر روی دلارای پیمبر صلوات بر قامت دلربای اکبر صلوات امشب که حسین بن علی بابا شد بر این پدر و پسر، مکرر صلوات   روز جوان بر جوانان مبارک باد.   پ.ن1: محمد جان سه روزه قرصامو قطع کردم. با یه مشقت و سختی روزها رو میگذرونم. تا بعد از ظهر هیچی نمی خورم اما به مرور بهتر میشم. حالا شاید فردا که جمعه هست قرص بخورم چون بابا جون خونه هستند.   پ.ن2: مامان جون اینا رفتند مشهد. خوش به سعادتشون! یا امام رضا ما رو هم بطلب!   پ.ن3: ایام ایامه انتظاره...خیلی سخته منتظر باشی!
30 خرداد 1392

اولین خریدهای جدی

سلام سلام عزیز دلم. امیدوارم حالت خوب باشه پسرم. مامانی که از حال شما خبر نداره! قصد دارم برم سونو ببینمت عزیزم. اخه اصلا به من نمی خوره مامان شدم!! کسی فکر نمیکنه باردار باشم! البته تهوع های صبحگاهی به من و بابایی وجود شما رو بیش از پیش اثبات کرده نمونش همین امروز که مامانی مصاحبه دکتری داشت قبل نماز صبح یه عالمه.... بگذریم! بعد هم بخاطر شرایط بدم سریع با بابایی رفتیم دانشگاه و حاصل کار این شد که من راس ساعت 6:50 دقیقه دم دانشگاه بودم ساعت 9:50 وقت مصاحبه داشتم. حدود ده دقیقه زودتر رفتم داخل و سریعتر از آن چه که فکر میکردم مصاحبه تمام شد! نمیدونم از نتیجه کار راضی باشم یا نه! از خودم نسبتا راضی بودم اما از چهره اساتید رضایت و عدم رضایت ...
27 خرداد 1392

معرکه نبرد!!

ماجرای ما همان ماجرای لشگر زخمی پس از احد است... به شماتت ابلهان گوش نکنید، دل به پیام الهی خوش دارید: عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم... ما آموخته ایم به اصلح رای بدهیم حتی اگر 72 تن باشیم...محمد جان ببخش مادرجان اگر امروز هوای مادرت ابری بود...ما به رای اکثریت تمکین می کنیم تا نشان دهیم مثل آن ها نیستیم! منطق ما فراتر از دروغ تقلب بود و هست...     رهبرم جانم فدای تو....طفل در رحمم قربانی آرمانت... تا آخرین نفس ایستاده ایم!   ...
25 خرداد 1392

اول شعبان

امروز اول شعبان المعظم هست..من عاشق ماه شعبان هستم. تا وقتی مامانی مجرد بود و حتی سال اول که عقد بودیم همیشه سعی میکردیم ایام رجب و شعبان زیارت اقا امام رضا (ع) بریم. اما دو ساله نرفتیم...شما دعا کن نیمه شعبان بریم...اخه مامان جون باباجون میرند. مامانی هم قراره با مدرسه برند...منم دلم میخواد خب!! خیلی دلتنگ زیارتم مادرم! راستی یادم رفته بود بگم 27 رجب سومین سالگرد عقد منو باباجون بود..خداروشکر تو سومین سالگرد شما پیش ما هستی ...راستی مامانی گفته بودم شما تو شب دومین سالگرد ازدواج مهمون خونمون شدی؟ شب دوشنبه بود... مادری خیلی نگران انتخاباتم...انشالله شما بزرگ میشی و سرباز میشی...یار امام زمان (عج) و رهبری...اقا رو تنها نگذار پسرم...مث...
20 خرداد 1392

چند ساعت بعد

قرص خورده شده هنوز به گلوگاه معده نرسیده بود که برگشت خورد  و مادر شکست خوردت بالاخره گریه کرد. احساس طفل ناتوانی داشتم که هیچ کاری از دستش برنمیاد غافل از اینکه چند ماه دیگه طفلی به من پناه میاره بعد از ساعتی شربت آلبالوی غلیظ و شیرینی بابا آورده حالمو حسابی جا آورد... دوش آب گرم هم گزینه خوبی بعد از اون اتفاقای دلخراش بود...بعد هم دیدن مامانی و دلگرمی هاشون و شربتای خوشمزشون...   خدایا منو تو امتحان مادر شدن یاری کن...نذار تو امتحان رد شم! با صبری که بهم میدی یاریم کن! مثل همیشه...خدایا شکرت!! اینارو نوشتم تا بدونی خیلی شیطون و ناقلا هستی عزیزم! دارم سوره محمد گوش میدم تا انشالله خوش خلق و آروم باشی...آرامش و خوی نیکو جز ص...
19 خرداد 1392

اولین ها...

این روزها اولین ها را تجربه میکنم...با اینکه ظاهرم هنوز هم چندان تغییری نکرده احساس سنگینی و فشار دارم!   اولین استفاده از دستشویی فرنگی در منزل خودمان!! اولین استفاده از چهار پایه در داخل حمام جهت استحمام!!!! اولین خوردن سیرابی پس از حدود 20 سال!!!     خدا آخر عاقبت باقی اولین ها را به خیر کند... احتمالا: اولین نماز واجب در حالت نشسته یا روی صندلی ...
19 خرداد 1392

امتحان مادر بودن!!

سختترین امتحان الهی در این شرایط امتحان مادر بودن است... مادری تمرین صبوری است... خصوصا وقتی بعد از یه وعده مفصل سیرابی 10 بار بالا بیاری... الان من افقی و بی حال خوابیدم. جون تو بدنم نیست از ضعف. هر چی میخورم برمیگردونم..از چای زنجبیل و عسل بگیر تا میوه مورد علاقم یعنی هلو...الان از لجم رفتم یه قرص خوردم!!! این همه تحمل بیخود بود. باید قرص خورد!!!
19 خرداد 1392

ورود به پنج ماهگی و تولد امیرعلی

سلام سلام پسرم امیدورام خوب باشی نازنینم... اومدم برات بنویسم شما به حساب اخرین سونو وارد پنج ماهگی شدی...البته به حساب ان تی توی چند روز پیش وارد شدی و به حساب تاریخ پریود پس فردا وارد پنج ماهگی میشی کلا هر سری یه تاریخ بهم میدند!! خداروشکر بابت این همه خوشبختی و داشتن شما ... پنج شنبه خونه خاله الهام یه جشن تولد حسابی بود...منو شما هم از رزو قبلش به اتفاق مامان جون و دایی عرفان رفتیم کمک خاله. خداروشکر همه چیز خیلی خوب بود و مهمونی به خوبی برگزار شد. انشالله جشن تولد شما عزیزدلم...من برای امیرعلی دو تا پازل آهنربایی گرفتم و برای دایی محمدعرفان یه تاب و بارفیکس. چند تا عکس از تولد برای شما میگذارم تا یادگاری باشه براتون. البته این عکس...
19 خرداد 1392

بابا آمد

پسر عزیزم... بابا امشب از ماموریت بر میگردند انشالله. من و شما حسابی خونه رو تمیز کردیم و الان منتظر خبر رسیدن باباجون هستیم. طبق معمول 1 ساعت تاخیر در پرواز بود و من الان خسته ی خسته ام... امروز از مغازه دم دانشگاه برای دایی عرفان و امیرعلی هدیه تولد گرفتم. اخه پنجشنبه تولدشونه و البته قراره شما برای اولین بار در جمع فامیل اکران بشی... الهی مادر فدای تکون خوردنت بشه...فکر کنم مثل مامانت شیطون بشی...اخه بابایی بچگیاشون خیلی آروم و خندون بودند. حتی سر کلاس دانشگاه با مامان جون میرفتند...وای خدا اگر شما به باباحمیدرضا بری خیلی خوبه..اونوقت منم میبرمت سر کلاس تا الانشم خیلی همراه مامان بودی...هر روز کلی با هم پیاده روی میکنیم...دانشگا...
14 خرداد 1392